سلام
در زمان های قدیم مردی در روستایی زندگی میکرد که چشمش درد میکرد. درد چشم مرد کم کم خیلی بیشتر شد. او از این درد خسته شد و به دام پزشک مراجعه کرد. دام پزشک از اینکه مرد به او مراجعه کرده بود تعجب کرد ولی چیزی نگفت و داروهایی که به حیوانات مانند اسب میداد به آن مرد داد. بعد از اینکه دام پزشک دارو را به مرد داد، مرد چشمش کور شد و خیلی از دام پزشک عصبانی شد و به سراغ قاضی رفت و از دام پزشک شکایت کرد. مرد داستان را برای قاضی تعریف کرد. وقتی قاضی داستان را شنید به مرد گفت: من دام پزشک را مجازات نمیکنم و تورا مجازات میکنم. اگر تو کمی فکر میکردی پیش دام پزشک نمیرفتی بلکه پیش پزشک انسانها میرفتی.